این چه باغیست خدا ساکنانش چه غریب برگریزان عجیب
نه نشان از گل یاس نه نشان از سوسن
نه به گلشن رد پایی ز علفزار چمن
رنگ و بو بی معنیست
همه در گستره یک باغند
همه پرورده ی یک دامانند
بر گلچین همه گلهای جهان یکسانند
چه خزانی غمگین
زود گیرد؛گر غفلت ز گریبان افسوس
چه زمانی کوتاه چه زمانی که رسد زود به پایان افسوس
چه بهاری.........
باغ آرام و خموش نه هیاهو نه صدایی
در سکوتی مطلق بجز آهنگ رحیل باران
از غمی بی پایان.....
میتوان این باغش زندگی نام نهاد
گاهگاهی غمگین؛گاهگاهی شود ایام به کام ما شاد
زندگی بازی وحشتناکی است
زندگی یعنی عشق
نقش اول عشق است
عشق بازیچه میان دو دل است
آن یکی مست تمنا؛دگری غرق هوس
آن یکی عاشق بیمار
دگری نازکنان در پی دلدار دگر
زندگی یک لبخند به لبها
زندگی جای کسی تنها نیست
آن یکی واله وشیدا
این یکی خسته و غمگین
و دگری از غم دلدار به خود می پیچد
در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هماتاقیش روی تخت بخوابد.
پرستار پاسخ داد: شاید او میخواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمیتوانست دیوار را ببیند
بهای عشق چیست بجزعشق
ای که بی تو خودمو تک و تنها می بینم
هرجا که پا میذارم تو رو اونجا می بینم
یادمه چشمای توپر دردو غصه بود
قصه غربت دل قد صد تا قصه بود
یادتوهرجا که هستم با منه؛
داره عمر منوآتیش میزنه
تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد
گونه های خیسمو دستای توپاک میکرد
حالا اون دستا کجاست؟اون دوتا دستای خوب
چرا بی صدا شده لب قصه های خوب
من که باور ندارم اون همه خاطره مرد
عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد
آسمون سنگی شده؛خدا انگار خوابیده
انگار از اون بالاها گریه هامو ندیده
یاد تو هر جا که هستم با منه
داره عمر منو آتیش میزنه...۸۷تا...