elhamid87

elhamid87

elhamid87

elhamid87



در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم‌اتاقیش روی تخت بخوابد.


آنها ساعت‌ها با یکدیگر صحبت می‌کردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می‌زدند.

هر روز بعد از ظهر ، بیماری که تختش کنار پنجره بود ، می‌نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می‌دید برای هم‌اتاقیش توصیف می‌کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت ، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون ، روحی تازه می‌گرفت.

این پنجره ، رو به یک پارک بود که دریاچه زیبایی داشت مرغابی‌ها و قوها در دریاچه شنا می‌کردند و کودکان با قایقهای تفریحی‌شان در آب سر گرم بودند. درختان کهن ، به منظره بیرون ، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می‌شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می‌کرد ، هم‌اتاقیش چشمانش را می‌بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می‌کرد.

روزها و هفته‌ها سپری شد.

یک روز صبح ، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود ، جسم بی‌جان مرد کنار پنجره را دید که با آرامش از دنیا رفته بود . پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که مرد را از اتاق خارج کنند.

مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند . پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.آن مرد به آرامی و با درد بسیار ، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد . بالاخره او می‌توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.

در کمال تعجت ، او با یک دیوار مواجه شد.

مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم‌اتاقیش را وادار می‌کرده چنین مناظر دل‌انگیزی را برای او توصیف کند !

پرستار پاسخ داد: شاید او می‌خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی‌توانست دیوار را ببیند





بهای عشق چیست بجزعشق 

 

 ای که بی تو خودمو تک و تنها می بینم                                      

 هرجا که پا میذارم تو رو اونجا می بینم  

 

 یادمه چشمای توپر دردو غصه بود

 قصه غربت دل قد صد تا قصه بود  

 

 یادتوهرجا که هستم با منه؛ 

داره عمر منوآتیش میزنه  

 

تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد

گونه های خیسمو دستای توپاک میکرد 

 

 حالا اون دستا کجاست؟اون دوتا دستای خوب 

چرا بی صدا شده لب قصه های خوب 

 

 من که باور ندارم اون همه خاطره مرد 

عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد 

 

 آسمون سنگی شده؛خدا انگار خوابیده 

انگار از اون بالاها گریه هامو ندیده 

 

 یاد تو هر جا که هستم با منه 

داره عمر منو آتیش میزنه...۸۷تا...

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟
 


این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب



در حضور واژه های بی نفس

صدای تیک تیک ساعت را گوش کن
شاید مرهم درد ثانیه ها را پیدا کنی




 

 

همیشه ودر همه حال تنها به خدایت  

 

توکل کن