در بیمارستانی ، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند . اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هماتاقیش روی تخت بخوابد.
پرستار پاسخ داد: شاید او میخواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمیتوانست دیوار را ببیند
بهای عشق چیست بجزعشق
ای که بی تو خودمو تک و تنها می بینم
هرجا که پا میذارم تو رو اونجا می بینم
یادمه چشمای توپر دردو غصه بود
قصه غربت دل قد صد تا قصه بود
یادتوهرجا که هستم با منه؛
داره عمر منوآتیش میزنه
تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد
گونه های خیسمو دستای توپاک میکرد
حالا اون دستا کجاست؟اون دوتا دستای خوب
چرا بی صدا شده لب قصه های خوب
من که باور ندارم اون همه خاطره مرد
عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد
آسمون سنگی شده؛خدا انگار خوابیده
انگار از اون بالاها گریه هامو ندیده
یاد تو هر جا که هستم با منه
داره عمر منو آتیش میزنه...۸۷تا...